دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا(5)

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آقای_نخست_وزیر

نقل است ساعـد مراغـه ای از نخست وزیران دوران پهلوی گفته بود زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمـدم و این خبـر داغ را بـه اطلاع سرکار خانم رساندم واو هم با بیاعتنایی تمام سری تکان داد وگفت خاک برسرت کنن فلانی کنسول است تو نایب کنسولی؟!

 

گـذشت و چندی بعـد کنسول شـدم و رفتم پیش خانم، آن هم با قیافه ایی حق بجانب ، باز خانمم من رو تحویل نگـرفت و گـفت خاک بر سرت کنند، فلان کس معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!

 

شدیم معاون وزارت خارجه که خانم بازگفت خاک برسرت فلانی وزیرامور خارجه است و تو..؟ شدیم وزیر امور خارجه گفت فلانی نخستوزیر است خاک بر سرت کنند

 

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام هـای مطمئن به خـانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذرخواهی بیفتد. تا این خبر را دادم بـه من نگاهی کرد ، سری جنبـاند و آهی کـشید و گفت خاک بر سر ملتی کهتو نخست وزیرش باشی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی