حکایت زیبا(5)
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای_نخست_وزیر
نقل است ساعـد مراغـه ای از نخست وزیران دوران پهلوی گفته بود زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمـدم و این خبـر داغ را بـه اطلاع سرکار خانم رساندم واو هم با بیاعتنایی تمام سری تکان داد وگفت خاک برسرت کنن فلانی کنسول است تو نایب کنسولی؟!
گـذشت و چندی بعـد کنسول شـدم و رفتم پیش خانم، آن هم با قیافه ایی حق بجانب ، باز خانمم من رو تحویل نگـرفت و گـفت خاک بر سرت کنند، فلان کس معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!
شدیم معاون وزارت خارجه که خانم بازگفت خاک برسرت فلانی وزیرامور خارجه است و تو..؟ شدیم وزیر امور خارجه گفت فلانی نخستوزیر است خاک بر سرت کنند
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام هـای مطمئن به خـانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذرخواهی بیفتد. تا این خبر را دادم بـه من نگاهی کرد ، سری جنبـاند و آهی کـشید و گفت خاک بر سر ملتی کهتو نخست وزیرش باشی