برادر احمد (28)
بسم الله الرحمن الرحیم
موجی از اشک و خون در فراق وزوایی
نزدیک اذان صبح روز دهم اردیبهشت، حاج احمد به محسن وزوایى دستور داد تا شش گردان نیروهاى تحت امر محور خود ـ محور عملیاتى محرّم ـ را روانه غرب کارون نماید.
به فرمان وزوایى، گردانهاى «مالک اشتر»، «ابوذر غفارى»، «حبیب بن مظاهر»، «سلمان فارسى»، «میثم تمار» و «مقداد»، به سوى جاده «اهواز ـ خرمشهر» به حرکت درآمدند.
نبرد، لحظه به لحظه شدت بیشترى مییافت و مقاومت سرسختانه دشمن نیز همچنان ادامه داشت. کار آنچنان سخت شده بود که حاج احمد سرانجام مجبور شد محسن وزوایى علمدار رشید خود را براى حل معضلات «گردان میثم»، که نیروهاى آن در حاشیه غربى جاده آسفالت اهواز ـ خرمشهر از همه سو زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بودند به آن منطقه بفرستد.
در قرارگاه فرعى نصر ۲، حاج احمد به شدت نگران وضعیت گردانهاى تحت امر محور عملیاتى محرم به فرماندهى محسن وزوایى بود، به ویژه وضعیت گردانهاى «مقداد» و «میثم» از هر حیث وخیم بود.
با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسیار خطرناکتر از ساعات اولیه حمله شد، زیرا هواپیماهاى دشمن به محض سر زدن سپیده، بر فراز منطقه غرب کارون و سرپل تصرف شده توسط تیپ ۲۷ محمد رسولاللَّه (ص) به پرواز درآمده و نیروهاى در حال تردد این تیپ را بیوقفه بمباران میکردند. شدت بمباران هوایى مواضع تیپ ۲۷ محمد رسولاللَّه (ص) توسط میگهاى عراقى، به هیچ روى توصیفشدنی نیست.
از سوى دیگر، پاتکهاى سنگین لشکرهاى مجهز زرهى و مکانیزه دشمن نیز، مزید بر علت شده بودند. هر چه هوا روشنتر میشد، دشمن بر شدت و سنگینى حجم پاتکهاى خود مىافزود. وضعیت آنقدر دشوار شده بود که بعدها، در یکى از «جنگ نوشته»هاى سپاه، در توصیف آن از جمله آوردند: «... زیر فشار پاتکها و آن آتش حجیم دشمن، اگر زمین دهان باز مىکرد، بچهها در آن فرو میرفتند، ولى احدى به فکر عقبنشینى نبود».
تا آن ساعت تمام ثقل نبرد بر محور عملیاتى تیپ ۲۷ محمد رسولاللَّه (ص) قرار گرفته بود و تمامى فشار «روحى ـ عصبى» خُردکننده مسئولیت مدیریت و فرماندهى چنین نبرد سهمناکى، بر گرده حاج احمد سنگینى مىکرد.
حوالى ساعت ۳۰: ۹ دقیقه صبح، در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر، سردار رشید اسلام محسن وزوایى همچنان براى رهایى «گردان میثم» از زیر چتر آتش دشمن در تلاش بود با انفجار گلوله توپى در کنار او...
«... دیدیم عباس شعف، فرمانده «گردان میثم» میخواهد با حاج احمد صحبت کند. حاج همت گفت: حاج احمد سرش شلوغ است، کارت را به من بگو... شعف گفت: نه! باید مطلب را به خود حاجى منتقل کنم. همین موقع حاجاحمد گوشى بیسیم را از همت گرفت... صداى شعف را شنیدیم که گفت: حاجآقا!... آتش سنگین... آقا محسن... صداى گریهاش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند. دیدیم توى صورت سبزه حاجاحمد، موجى از خون دویده. گوشى بىسیم را توى مشت خودش فشرد. چشمهاى حاجى به اشک نشستند. یک نفس عمیقى کشید و زیر لب گفت: محسن... خوشا به سعادتت!
بعد هم دستور داد جسد شهید وزوایى را، طورى که باعث جلب نظر و خداى ناکرده تضعیف روحیه نیروهاى حاضر در خط نشود، سریع به عقب منتقل کنند».