دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

مصطفی به روایت غاده(20)

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

بسم رب الشهدا

مصطفی به روایت غاده (20)

عاشق به معشوق خود ایمان دارد این ایمان اوست که اورا عاشق کرده خود را وقف معشوق کرده هرانچه او میخواهد انرا فریاد میکند تا جایی که در عشق و ایمان خواست و اراده عاشق همه میشود خواست و اراده معشوق

 

هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمیخواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با‌‌ همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.

من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟

گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتاش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود.

ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟ گفت: آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زنهای حضرت رسول ص بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی