دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

برادر احمد (23)

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 تسامح در آموزش؛ هرگز

یک روز به اتفاق حاج احمد، سوار بر تویوتا داشتیم به سمت منطقه «بلتا» میرفتیم. بعد از عبور از پل کرخه، با رسیدن به آن قسمتی که باند فرود اضطراری قرار دارد، دیدیم که «وزوایی»(محسن)، نیروهای «گردان حبیببن مظاهر» را سوار بر تویوتاهای گردان به حرکت درآورده و برخلاف جهت حرکت ماشین ما دارند به دوکوهه مراجعت میکنند. حاج احمد به بنده گفت: برادر عباس، ماشین را نگه دار،برو و از برادر وزوایی سوال کن با توجه به اینکه شما باید ساعت شش بعد از ظهر از بلتا به دو کوهه برمیگشتید،چرا الان به این زودی دارید برمیگردید... هنوز ساعت چهار است.

 

بنده پیاده شدم، رفتم سر وفت برادر وزوایی و سوال حاجی را به ایشان منتقل کردم. او گفت: ما کارمان تمام شده و نتیجهای را که میبایست از آموزشهای امروز میگرفتیم، گرفتهایم. بچهها کاملا آمادهاند. دیگر نیازی نبود بیشتر در منطقه بمانیم. برای همین هم الان داریم به دوکوهه برمیگردیم.برگشتم و صحبتهای وزوایی را به حاج احمد منتقل کردم. حاج احمد که از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد و به طرف وزوایی رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود برادرجان. اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر باید در بلتا بمانید، شما میبایست تا همان زمان میماندید. میبایست با گردان کار میکردید و بچهها را بیشتر آماده میکردید. بعد هم بچههای «گردان حبیب» را به سمت بلتا برگرداند. آن هم در شرایطی که تا آنجا حدود چهارده پانزده کیلومتر فاصله بود. بچههای گردان پانزده کیلومتر آمده بودند، پانزده کیلومتر هم برگشتند، شد 30 کیلومتر! دیگر هیچ کس برایش حس و حالی نمانده بود.

 

با رسیدن به بلتا، حاج احمد رفت روی یک تپهای ایستاد. من و وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچههای گردان حبیب هم همگی با کلاه کاسک و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. حاج احمد رو به آنها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آمادهاید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الان دستور یک خیز پنج ثانیه میدهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر کار کردهاید. وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، متاسفانه بچهها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. هر کسی یک طرفی افتاد. تفنگها و بعضا حتی کلاهخود بچهها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این آموزشی نبود که من میخواستم. آن آمادگی رزمی که این گردان باید داشته باشد، این نیست که الان دیدم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه به فرمانده گردان میدهم، ببینیم او چطور خیز میرود؟!

 

حاج احمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او که به سختی از این برخورد حاجی آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمیروم! حاج احمد هم که ابدا توقع تمرد از دستور را نداشت، رو کرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید! من هم با آنکه میدانستم برادر وزوایی یکی از ارکان قدرت تیپ است و خودم هم قلبا با این نحوه برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود که رفتن به سمت وزوایی و گفتم: برادر وزوایی، شنیدید که ... لطفا تفنگ خودتان را تحویل بدهید.

 

ناگهان برق عجیبی توی چشمهای وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی که به خوبی نشان دهنده غرور جریحهدار شده او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمیدهم!

 

حالا این وسط من پاک مانده بودم حیران که چه کار کنم. یک طرف حاج احمد بود و دستور اکیدش، یک طرف هم وزوایی و امتناع صریحش. خوب میدانستم که خمیره این دو نفر از یک آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به یک اندازه جریحهدار شده است. حاجی از محسن توقع تمرد نداشت. محسن هم از حاجی توقع چنین برخوردی را. سرانجام این حاج احمد بود که کوتاه آمد. رو کرد به طرف بچههای گردان حبیب و گفت: برادرها، همه بنشینید! وقتی بچههای نشستند، ادامه داد: روزی که شما به دوکوهه آمدید، ما و شما با هم قرار گذاشته بودیم مبنی بر اینکه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد، یادتان هست؟! همه سر تکان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.

 

حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهجالبلاغه را خواندهاید. حضرت امیر(ع) در وصیتنامه و اکثر خطبههایش مومنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرمودهاند. مبادا فکر کنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید؛ من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر(ع) هستم چرا که فرماندهی این تیپ به عهده من است.برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفا باید جواب پدر و مادر و خانوادههای شما را بدهم ... نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام دهید که همین یک قطره خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به اینکه شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسایل بدیهی نظامی، بلکه دقیقا به این علت است که فرمانده محترم شما باید در امر آموزش و ارائه دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.

 

حرفهای منطقی و بیتکلف حاج احمد چنان تاثیری داشت که بچهها بیاختیار گریه میکردند. وقتی حرفهای حاجی به آخر رسید، از وجنات و چهرههای متاثر وزوایی و بچههای گردان پیدا بود که فهمیدهاند منظور حاج احمد از این شدت عمل ظاهری، صرفا جلب رضای خدا، عمل به تکلیف و آمادگی رزمی هرچه بهتر بچهها بوده. حاج احمد در پایان سخنانش به بچههای گردان گفت: خب، حالا من یک بار دیگر به شما دستور خیز پنج ثانیه میدهم، ببینم چه میکنید.

 

وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، نیروها این فرمان را به قدری درست و عالی اجرا کردند که غبار کدورت از چهره حاج احمد یکسره به کنار رفت. لبهای حاجی به لبخندی نمکین باز شد و آن برق عجیبی که تنها در مواقع شعف قلبی او در نگاهش ساطع میشد، در مردمک سیاه چشمهای بادامیاش درخشید. فهمیدم که از کار بچههای گردان راضی است. بعد هم جلو رفت، وزوایی را محکم و به گرمی در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار میکند.

 

وزوایی هم در حالی که از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاج احمد به شدت متاثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعیم و تحت امر شما.

 

سرانجام حاج احمد به بچههای گردان حبیب بن مظاهر فرمان «آزادباش» داد و از آنجا با هم به دوکوهه برگشتیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی