دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

پدر موشکی ایران(27)

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

شهادت
مادرم می گفت: من همیشه آماده شنیدن این خبر و دیدن چنین صحنه هایی بودم، همیشه انتظارش را می کشیدم، به خصوص بعد از شهادت شهید حاج احمد کاظمی.مادرم می گفت بابا در این زمینه بسیار با ایشان صحبت کرده بودند، پس مادرمان آمادگی اش را داشتند، اما من هیچ وقت فکرش را نمی کردم. همیشه تصوری که از بابا داشتم، این بود که بالاخره یک روز کارشان تمام می شود. خودش آخرین بار گفت: کار من تمام می شود، می آیم بیرون و شما را به لبنان و سوریه می برم. خب، خیلی به ما وعده وعید داده بود. اصلا فکر نمی کردم که یک روز پدرم را از دست بدهم، برای همین هم خیلی برایم خبر ناگواری بود. حتی با حسین و فاطمه هم که صحبت می کردیم، هیچ کدام آماده پذیرفتن چنین شرایطی نبودند. چون ایشان بسیار محبت می کرد؛محبتش هم علنی بود.
حالا مثلا یکی هست که بچه هایش را دوست دارد ولی خب علنا آن را ابراز نمیکند ولی پدر ما محبتشان را به ما ابراز می کردند. قربان صدقه مان می رفتند و می گفتند: «من بهترین بچه ها را دارم» به ما برنامه می دادند و منتظر بودیم که این برنامه ها اجرا بشود. حتی عید قربان هم رفتیم منزل ایشان ماندیم، گفتیم: بابا، به ما عیدی بده. گفت: امسال عیدتان می گذارم عید غدیر می دهم، عید غدیر امسال خیلی با سال های دیگر فرق می کند، می خواهم خیلی جاها ببرمتان. این قدر به من گفتند: زینب، نرو خانه. عادت داشتیم شب به خانه خودمان می رفتم. ایشان به من می گفت: زینب، بمان. می خواست کارش که به خوبی تمام شد، عید غدیر برویم مسافرت و این جا نباشیم. این قدر اصرار کردند که من پیش مامان دو شب ماندم و الان خیلی خوشحالم از این که در آخرین لحظه ای که بابا خداحافظی کردند و رفتند ما همه پیش همه بودیم.
صبح ما را بردند گردش و گفتند: من می خواهم بروم اما این بچه نمی گذاشت. می گفتم: محمدطاها دلش برایتان تنگ شده. تا این ظهر شد. در نماز جمعه هیچ کس از ما حاضر نبودند. همسرم آن روز سرکار بودند. بعد گفتند: می روم نماز جمعه. ما گفتیم: این بار نرو، به کسی نمی گوییم که شما یک دفعه نماز جمعه نرفته اید. گفتند: نه. ساعت یک و نیم بود، گفتند: راس ساعت سه خانه ام، بگذارید بروم. آخرین نماز جمعه شان را هم رفتند. گفتند: از آنجا به خانه نمی آیم، گفته ام آقای نواب بیایددنبالم که با هم به نماز جمعه برویم. خیلی اصرار کردیم که بابا، بیا ناهار را هم بخور و بعد برو، که بابا زنگ زدند و قرارشان را لغو کردند. آمدند خانه، یکسری با محمدطاها بازی کردند. عصر جمعه شده بود. مفاتیحشان را دست گرفتند که دعای سماتشان را هم بخوانند. همه هم بودیم، با همه خداحافظی کردند...
پدر عادت داشت هر مناسبت مذهبی که پیش می آمد، به همه اعضای خانواده عیدی دهد. این رسم از سال ها پیش در خانه ما مرسوم بود اما با تعجب دیدیم که سال آخر برخلاف سال های قبل در عیدسعید قربان، پدر عیدی به ما نداد و گفت: امسال عیدی روز قربان را روز عید غدیر می دهم. همچنین گفت می خواهم پس از تمام شدن این پروژه، تمام اعضای خانواده را به مسافرتی دعوت کنم تا جایگزین عیدی روز قربان شود. اما آن سال نه تنها عیدی نگرفتیم بلکه خداوند عیدی روز قربان ما را «شهادت» پدرم قرار داد. خداوند این قربانی را از ما به عنوان عیدی روز «قربان» قبول کند. ان شاءالله؛ «انا تقبل منا هذا الشهید...»
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی