دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

برادر احمد (22)

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۲۳ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

** خطابه شیوا و بلیغ حاج احمد متوسلیان در صبحگاه دوکوهه

 

طبیعی بود که بچههای اعزامی از غرب و بسیجیهای اعزامی به دوکوهه، هیچ شناخت قبلی از هم نداشتند. این مساله خصوصا در مورد بچه بسیجیهای تهرانی صدق میکرد. آنها به علت روحیه خاص ناشی از پرورش در محیط پایتخت و جو فرهنگی مساعدی که در آن نشو و نما کرده بودند، چندان راحت با کادرهای اعزامی از غرب جفت و جور نمیشدند و بعضا دچار این توهم بودند که ما پاسدارانی که از غرب به جنوب آمدهایم، لابد از حیث سواد فرهنگی سیاسی در سطح نازلی قرار دادیم. خب، بدیهی است که لازم بود به نحوی منطقی، این سوء برداشت آنها برطرف شود و دیدگاهشان را نسبت به ردههای کادر تیپ اصلاح کنیم.

به گمان من، مهمترین عاملی که در زایل کردن جو فکری غلط موجود در آن روزها نقش موثری ایفا کرد،همان سخنرانی حاج احمد بود. وقتی بچهها را در محل صبحگاه جمع کردیم. حاج احمد در جمع آنها چنان خطابه شیوا و بلیغی ایراد کرد که بسیجیها از همان اوایل سخنرانی به شدت تحت تأثیر جذبه شخصیتی و سخنان روشنگر او قرار گرفتند.

حاج احمد علاوه بر داشتن شخصیتی سخت جذاب، به فن خطابه و سخنوری هم تسلط شگرفی داشت. حین سخنرانی، قد رشیدش را مثل خدنگ راست میکرد. یک دستش را پشت کمرش قرار میداد و با سری برافراشته و جملاتی شمرده و سلیس صحبت میکرد؛ با لحنی آکنده از صلابت که حاکی از اطمینان قلبی گوینده به سخنانش بود. در بخشی از آن سخنرانی شورانگیز،حاج احمد ضمن اشاره به توطئههای سیاسی نظامی استکبار جهانی علیه انقلاب اسلامی از بهمن 57 به بعد و حمایتهای مالی تسلیحاتی امپریالیزم شرق و غرب به دشمن، هیمنه پوشالی تحریم تسلیحاتی ایران توسط آمریکا را با تعابیر بدیعی زیر ضرب گرفت و کوبید. او با لبخندی دلنشین، خطاب به بسیجیها گفت: برادرهای من! وقتی که ما مستشاران نظامی آمریکا را از ایران خارج کردیم، آنها «فیوز» موشکهای «فونیکس» هواپیماهای جنگنده اف- 14 ما را دزدیدند و با خودشان بردند ولی ما به کوری چشم آنها توانستیم با یک ترفند ساده این موشک پیچیده را دوباره عملیاتی کنیم.

سخنان حاجی به حدی جذاب و شیوا بود که از همان اواسط سخنرانی به خوبی میشد تاثیرپذیری بسیجیها را در چهرههایشان مشاهده کرد. همگی مسحور بیانات حاج احمد شده بودند و مفتون و شیفته به این عبد صالح خدا و این مظهر جلال الهی نگاه میکردند ... بعد حاج احمد، فرمانده هر یک از گردانها را به نیروهای آن گردان رسما معرفی کرد. اول از رضا چراغی خواست برای بچههای «گردان حمزه» صحبت کند. او هم با آن روحیه بشاش و شاد و شیرین زبانی خاص خودش بلند شد و سخنرانی جالب و کوتاهی خطاب به بچههای گردانش ایراد کرد. بعد حاج احمد از حسین قجهای خواست بلند شود و برای بچههای تحت فرمانش در «گردان سلمان» صحبت کند؛ اما حسین خیلی خجالت میکشید و از جا بلند نمیشد. هر چند که حاج احمد به او اصرار کرد: بلند شو، برایشان چیزی بگو، حسین طفره میرفت... .

 

یادم هست رضا چراغی آنجا با اشاره به جثه ریزنقش رفیق قدیمی خود با او مزاح میکرد و میگفت: حسین جان، فرمانده گردان شدن که ترس ندارد! بنازم قدرت خدا را، هیکل یک داری، جگر یازده و دوازده!

 

از هر طرف صدای خنده و مزاح بچهها با هم به گوش میرسید. حاج احمد، حاج محمود شهبازی و حاج همت با رضایت به آنها نگاه میکردند و لبخند میزدند. حاج احمد با خرسندی سری تکان داد و رو به شهبازی و همت گفت: از همین امروز باید دست به کار آموزش این بچهها بشویم. روزهای دشواری در پیش داریم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی