ستاره های هدایت (31)
بسم الله الرحمن الرحیم
عملیات رمضان بود و هوا گرم. بچه ها مثلثی ها را گرفته بودند. حاج امیر افراسیابی و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند . حاج امیرگفت: من تشنه ام، کسی آب دارد به من بدهد؟، یکی از بچه ها که در قمقمه اش به جای آب، ساندیس ریخته بود، گفت: آب چیه حاجی، آبمیوه بهت می دهم. حاج امیر تا اسم آبمیوه را شنید ،گفت: قربان لب تشنه ات یا علی اصغر(ع)، در کربلا آب پیدا نشد، اینجا چه کربلائیه که تو به من آبمیوه میدهی.
این را که گفت، اشکش سرازیر شد و رو به آسمان کرد وگفت: خدایا می شود همین طور که من دارم آب را می خورم ، یک ترکش بخورد به اینجا - با انگشت به گردنش اشاره کرد- و من فدائی علی اصغر امام حسین(ع) بشوم؟ چند لحظه بعد ناگهان گلوله خمپاره 60 به زمین خورد. گرد و خاک که نشست، همه دیدند حاج امیر تیر خورده و درست از همان جایی که دست گذاشته بود خون جاری شده است.