ستاره های هدایت (40)
بسم الله الرحمن الرحیم
در آخرین باری که شهید محمد ابراهیمی به شهر آمد، مادرش از او پرسید: محمدجان، چرا صورتت این قدر آفتاب سوخته شده است؟ محمد گفت: مادر، من به قربانت بروم، اگر چیزی به تو بگویم قول میدهی ناراحت نشوی؟ مادر قول داد. محمد سرش را پایین انداخت و گفت: مادرجان من این بار که به جبهه بروم شهید می شوم، حلالم کن. وقتی محمد تعجب مادر را از این حرف ها شنید، به او گفت: در خواب دیدم برای پیروزی در عملیات به آقا (امام زاده) علی عباس متوسل شده ام. خیلی از رزمنده ها هم در آن جا بودند . در اطراف حرم امامزاده فانوس هایی بود. ناگهان صدای حضرت را شنیدم که گفتند: هرکس فانوس ها را روشن کند، شهید می شود. 14 نفر از بچه ها فانوس ها را روشن کردند که من هم یکی از آنها بودم. بعد گفت: مادر حلالم کن. اشک در چشمان مادر محمد حلقه زد. اشک خود را پاک کرد و گفت: محمدجان دعا میکنم سالم برگردی.
شهید محمد ابراهیمی در عملیات کربلای 5 پس از اینکه پایش قطع شده بود یازهرا گویان و یا حسین گویان به فیض شهادت نائل شد.