دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (23)

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۳۴ ق.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتم(23)

طبق روال روزهای قبل دو نفر از بچه ها باید می رفتند تدارکات غذا و آب میاورند رفت و برگشت حدود ۳ ساعت حداقل طول می کشید ایشان ساعت ۱۲ ظهر بود که رسیدن فوراً سراغ مرا گرفتند اومدم پیششان خبر دادن که باید برم ستاد

 گفتم چرا

گفتند ملاقاتی داری

 نماز را خواندم ناهار را خوردم راه افتادم که بروم فرمانده ما گفت شب ستاد بمان نمیخواهد تاریکی شب بیایی فردا بیا

لازم به ذکر است که ما بی سیم و تلفن با سیم نداشتیم تنها راه ارتباط همین بود پیک باید می اومد

 رفتم ستاد پیش فرمانده بچه‌های بسیج آقای عابدینی او را پیدا کردم تا مرا دید گفت پدرت آمده الان توی اتاق پیش آقای طهماسبی فرمانده بچه های فداییان امام است

رفتم سمت ساختمان نیروهای فداییان امام اتاق طهماسبی را پیدا کردم تا وارد اتاق شدم پدرم را دیدم طهماسبی اهل شهر ری بود پدرم را می شناخت بابا بعد از ظهر روز قبل آمده بود همانجا با طهماسبی روبرو می شود ایشان بابا را می برد پیش خودش سراغم را میگیرد عابدینی به او می‌گوید که من کجا هستم باید منتظر می شدند تا فردا بچه های ما برای تدارکات می آمدند خبر می فرستادند تا من بیایم بعد از اینکه من خبردار شدم راهی شدم به سمت ستاد

دیدار بابا توی ان شرایط برای من زیباترین لحظه را رقم زد بابا هم قشنگترین برخورد را با من داشت

آن شب پیش بابا ماندم تمام فکر و ذکرم در این بود که اگر با با موافقت نکند بمانم می تواند موافقت عابدینی را جلب کند و نگذارند من بمانم من بدون آموزش و رضایت الان بین رزمندگان هستم از نظر سنی مشکلی نداشتم از نظر جثه مشکل داشتم و آموزش مشکل دوم من بود

 از یک طرف دیدن پدر خوشحالم کرده از یک طرف فکر و خیال که ممکن است منطقه را ترک کنم غصه دارم کرده

از بابا پرسیدم چطوری اینجا را پیدا کردی از کجا خبردار شدی من ریجاب هستم؟

بابا اول رفته بوده کرمانشاه ستاد پشتیبانی غرب پیش آقایان متین فر و مداحی و معینی که از فرماندهان مستقر در ستاد پشتیبانی غرب بودند و از انقلابیون شهرری که آنها بابا را کاملاً می شناختند

بابا سراغم را گرفته بود آنها آدرس مرا دادند بعد ماشینی که قصد داشت بیاید سمت سرپل‌ذهاب بابا را با او راهی کرده بودند به او گفته بودند بابای من را تا ریجاب برساند بعد برود سرپل ذهاب

 ریجاب نرسیده به سرپل ذهاب بعد از گردنه پاتاق جاده‌ای فرعی به سمت راست حدود ۸ کیلومتر در دل کوه باید میرفتی به یک تفرجگاه که متعلق به اشرف پهلوی بود می رسیدی آنجا ستاد نیروهای مستقر در جبهه‌های ریجاب بود

فردا صبح با ترس با پدرم صحبت میکردم که دیدم هزار تومن به من پول داد و گفت پاشو برو پیش دوستانت من هم با یک ماشین که راهی کرمانشاه هست می روم  تا از آنجا بروم تهران مادر منتظر است نمی توانم بیشتر از این اینجا بمانم

 بعدها پدرم به من گفت توی لباس رزم دیدمت متوجه شدم چقدر بزرگ شده ای

 من هم موقعی که پدرم پول داد و حکم کرد تا بروم پیش دوستانم در پوست خودم نمی گنجیدم چراکه بابا رزمنده بودنم را قبول کرده بود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی