دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (22)

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۵۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 دوره ای که بالای ارتفاعات شاه نشین مستقر بودیم به عنوان تامین جبهه های سرپل ذهاب بودیم تدارکات ماتوسط ستاد پشتیبانی در روستای ریجاب تامین می‌شد ما باید هر روز از بالای ارتفاع می آمدیم پایین می رفتیم روستا و تدارکات و غذای جمعمان را تحویل می‌گرفتیم آب خوردن هم به واسطه های ۲۰ لیتری به همراه غذا می بردیم بالای کوه تعدادی اسب و قاطر بی‌صاحب داخل منطقه رها بودند ما هر روز یکی از اینها را می‌گرفتیم وسایلمان را بار می زدیم می بردیم بالا کوه

قاطر نمی‌ماند فرار می کرد می آمد پایین ما دوباره برای فردا با کلی مکافات قاطر می گرفتیم تا غذا و آب را به دوستان برسانیم

 اوایل جنگ بود مقررات عاقلانه‌ای نبود هر گروهی ساز خودش را می زند و نه تنها با ارزش‌های دینی مغایر بود با حساب دو دو تا چهار تای بچه گانه هم تضاد داشت

 مثال برای هر نفر ما سهمیه سیگار مقرر کرده بودند به همه سیگار می دادند سن و سال مهم نبرد سیگاری هست یا نیست مهم نبود ما هم که سیگاری نبودیم بزرگترهای سیگاری جمع ما سهم ما را می گرفتند و می کشیدند

 صبح یکی از همان روزها من و سینا برای گرفتن سهمیه غذا و آب راهی تدارکات شدیم لباس های کثیف خودمان را هم برداشتیم پایین ارتفاع رودخانه ای بود لباس ها را آوردیم تا بشوریم زودتر راه افتاده بودیم رسیدیم کنار آب مشغول شدیم شاید یک ربع نگذشته بود که هواپیماهای عراقی پیدایشان شد هدف‌شان ستاد داخل روستای ریجاب بود ما هم با آنجا فاصله‌ای نداشتیم بمب باران کردند یکی از راکت‌ها با فاصله از ما در ساحل رودخانه منفجر شد

اولین باری بود که حمله هوایی را از این نزدیک میدیدم انفجار هم خیلی وحشتناک بود اسب و قاطر ها که همواره کنار رودخانه بودند وحشت کردند پا به فرار گذاشتند این وحشت و فرار کار ما را سخت کرد با مشکلاتی که بعد از شستن لباسها قاطری گرفتیم وسایلمان را بار کردیم رفتیم بالا پیش دوستان به محض رسیدن با اعتراض جماعت روبرو شدیم که چرا دیر کردید جریان حمله هوایی و وحشت حیوانات را گفتیم

فردای عاشورا یعنی شب دوازدهم ساعت ۲ نصف شب با صدای شلیک تیربار ها وژ3 ها داخل روستای ریجاب ما آماده باش شدیم تیراندازی حدود ۶۰ دقیقه طول کشید تمام آن هم از طرف نیروهای خودی بود بعد از یک ساعت ساکت شدند فردا که رفتیم برای تهیه غذا فهمیدیم شب گذشته نگهبان سیاهی را در دل شب می بیند ایست میدهد فایده نمی‌کند تیراندازی می‌کند همان شب سیاهی به چپ و راست می دود یک ساعت جماعت اسلحه به دست داخل روستا به سمتی که نگهبان شبح را دیده بود تیراندازی می‌کردند نهایت آرام می‌شوند با کمک چراغ قوه می‌روند ببینند میبینندقاطری را در آن منطقه سرگردان بوده به سمت او تیراندازی کرده اند حیوان بیچاره زخمی شده بود شدت جراحت چون زیاد بود ناچار میشوند خلاصش کنند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی