خاطراتم (21)
بسم الله الرحمن الرحیم
ابان ماه سال 59 روی ارتفاعات شاه نشین در منطقه سرپل ذهاب مستقر بودیم نیرو های مستقر در منطقه از سه گروه بودند تعدادی بچه های کمیته انقلاب و تعدادی از مردم منطفه به نام فداییان امام و ما هم تعدادی از بچه های بسیج بودیم ما بعنوان تامین جبهه های سرپل ذهاب بودیم در این منطقه هم از طرف عراق و هم از طرف ضد انقلاب تهدید میشدیم جبهه ها با عراقی ها و ما بعنوان تامین با ضد انقلاب در گیر بودیم
ایام محرم بود شب اول محرم بین بچه های بسیج تصمیم گرفته شد تا مراسم عزاداری داشته باشیم لذا به گروه ها خبر دادیم داخل چادر گروهی بعد نماز عزاداری برگزار میشود
از قبل از اذان تک تک امدند وقت اذان یکی از بچه ها اماده شد اذان را شروع کرد ذکرها را جابجا گفت قدقامت الصواه گفت یک نفر اعتراض کرد یکی هم جوابش را داد بحث بال گرفت پیرمردی توی جمع با صدابلند گفت بس کنید اذان ارزش بحث ندارد با حرف این پیرمرد همه ساکت شدند نماز را خواندیم بعد نماز مرادی شروع کرد به مداحی حین مداحی لکنتی پیش امد کلمه بد ادعا شد خنده ای بگوش رسید به خنده اعتراض شد مرادی بعد از ان خطایش بیشتر شد تا جایی که مجلس بهم خورد همه متفرق شدند
بعدها من به ان شب فکر میکردم با برنامه های سال بعد مقایسه میکردم ما چقدر خام بودیم از ارزشها دور بودیم ارام ارام اشنا شدیم ارزش اذان را فهمیدیم مداح ما توانمند شد
شب دوم محرم بود اطلاع داده بودیم مراسم داریم مثل شب قبل همه امدند ولی یکی از بچه ها که صدای خوبی داشت اذان گفت تشویقش کردند نماز را خواندیم تعقیبات را موذن خواند بچه ها حلقه مجلس عزا را شکل دادند مرادی روز تمرین کرده بود با اعتماد به نفس بالیی اماده خواندن بود با بچه ها هماهنگ شده بود نوحه را تمرین کرده بودیم همه جا گیر شده بودند که متوجه شدیم بچه ها کمیته کنار هم نشستند دستشان روبروی صورت به ناخن شصت خود خیره شدند سوال انگیز شد سوال کردیم چی شده همه شما ناخنتان را نگاه میکنید یکی از جمعشان گفت فلانی گفته مادر بزرگم گفته هر موقع خنده ات گرفت خواستی نخندی ناخن شصتت را نگاه کن ما هم برای اینکه مثل دیشب خنده مان نگیرد مجلس خراب نشود ناخن خودمان را نگاه میکنیم خلاصه ان شب هم نشد عزاداری داشته باشیم
ولی ما کوتاه نیامدیم جماعت که متفرق شد بچه های بسیج مراسم گرفتیم مرادی خواند
فرادای ان روز دوباره تلاش کردیم خوشبختانه عزاداری داشتیم