دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (15)

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 تابستان سال ۶۲ بود با دوستان تیپ ذوالفقار در اردوگاه شهید بروجردی واقع در قلاجه بودیم یکی از برنامه‌های آموزش ما ستون کشی بود

یکی از بسیجی ها توانمندی خاصی برای برنامه‌های طنز داشت همیشه کارهای ایشان کارستون کشی و کلاس ها را به خنده بازار تبدیل می کرد گاهی کنترل از دست خارج می‌شد صبح به عنوان ستون کشی صبحگاه را شروع کردیم گودرزی هم طنز خودش را شروع کرد من هم نمی‌خواستم این کمپوت روحیه را از دست بدهم و از طرفی داشت می‌رفت که اختیار کار از دستم خارج شود گودرزی هم صاحب طنز بود هم چاق و چله بود هم خوش صدا بود یک لحظه به فکرم رسید که از او به عنوان وسیله نظام بخش استفاده کنم که از همان راه دور علمدار ستون را صدا کردم بیاید پیش من آمد گودرزی را هم صدا کردم سریع خودش را به من برساند همه فکر کردن قصد تنبیه دارم گودرزی راه افتاد آمد دوستانش تکه بارانش کردند تا پیش من رسید من پرچم علمدار را گرفتم دادم به گودرزی گفتم دلاور سرستون منتظر دریا دلی چون تو است فورا جماعت را تحریک کردم برای سلامتیش صلوات بفرستند گودرزی در حین این که داشت صلوات را می‌شنید به سمت سرستون دوید تا آنجا که رسید محکم تا پایان روز نظام ستون بود بعد آن روز گودرزی مرتب هم طنز خودش را داشت هم نظام نظم بود و زودتر از همه به خط می شد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی