خاطراتم (12)
جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۲۳ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
دستام حسابی سوخته بود قلم و کاغذ برداشتم تمام ماجرای لباس شستن را لحظه به لحظه نوشتم خودم غصه دار بودم در همان حین نسبت به زحمت های مادر با نوشتن قدردانی میکردم نامه تمام شد فرستادمش تهران از شما چه پنهان قطرات اشک به خاطر دستم و مادرم از چشمانم جاری شد بعد از ارسال نامه به کارهایم رسیدم بعد از چند وقت اومدم تهران خواهرام به شدت ناراحت بودن میگفتند این دفعه از این نامه ها ننویس مامان متن نامه را مرتب یاد می کرد مرتب گریه میکرد تازه آن چیزهایی را که با قلم نمیشد نوشت دوباره باحالت طنز برای خواهرانم تعریف میکردم و دعا میکردم
این روش شستن مرا بزرگ کرد مادر عزیزم را به من نشان داد و من تازه فهمیدم مادرم چه می کشید
۹۹/۰۱/۲۹