دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (10)

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۳۳ ب.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتم(10)

مهر ماه ۵۹ بود جنگ شروع شده بود مرتب پیگیر بودم تا عازم جبهه بشم سپاه به دلایل مختلف مانع می شد میگفت رضایت خانواده ؛ آموزش و شناسنامه  تا اینکه خبردار شدم آقای اکبر مداحی از مسئولین ستاد پشتیبانی جبهه های غرب کشور از کرمانشاه آمده تهران و قصد دارد یکی دو روز آینده راهی شود با او صحبت کردیم ما را می شناخت با همدیگه توی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزی ری فعالیت می کردیم می دانست ما زمان جنگ کردستان در تلاش بودیم که شرکت کنیم ولی موفق نشدیم

 برای جنگ ایران و عراق تلاشم را دید قبول کرد تا فردای آن روز یعنی بیست و ششم مهرماه صبح راهی کرمانشاه شویم من بودم عبدالله آقایی خلیل عسگری محمد شیخ اکبری و حسین مومنی آماده شدیم صبح با ماشینی که از کرمانشاه آمده بود راهی کرمانشاه شدیم رفتیم جبهه آن روز برای رفتن

؛من به مادرم گفتم  دارم می روم اردو قبول نکرد نهایت واقعیت را گفتم دارم میرم جبهه بخواهید و نخواهید عازمم

مادرم گفت خودم می دانم رفتن تو رضایت من یا پدرت را لازم است ترا نمی برند هر کاری میخوای بکنی بکن خاطرجمع راهی شدم

رفتیم شب از کرمانشاه تماس گرفتم

 آن روز من باید با همسایه بغلی خانمان اقای براتی تماس می گرفتم چون ما تلفن نداشتیم همسایه ما آقای براتی تلفن داشت  به آنها گفتم به مادرم بگوید من کرمانشاه هستم برایم دعا کنند بدون آموزش با پارتی بازی به جبهه رسیدم

شدم رزمنده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی