رضای غریب (6)
بسم الله الرحمن الرحیم
در جریان عملیات والفجرـ1 که در منطقهی فکه انجام گرفت، در مقر تاکتیکی تیپ ذوالفقار لشکر 27، همراه با شهیدان: صمد کریم، معصومی و محسن نورانی نشسته بودیم، که رضا چراغی سوار بر یک جیب از راه رسید. سر و کلهی رضا حسابی گرد و خاکی بود و حالت پریشانی داشت.
محسن نورانی وقتی این برآشفتگی او را دید، خطاب به چراغی گفت: برادر رضا چه شده؟ چرا اینقدر گرفتهای؟ انگار حال و روزت مثل همیشه نیست؟
برادر چراغی همانطور که زانوانش را در بغل گرفته بود، با یک حالتی گفت: میدانی محسن! خیلی خستهام، خیلی. از همهی شما هم خواهش میکنم، که اگر هر کدامتان شهید شدید، سلام مرا به دوستان شهیدم برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند. بگویید دعا کنند تا خدا به من، توان مقاومت و صبر در مقابل سختیها و مشکلات را عطا کند به قهرمانی به قجه ای شهبازی و....سلام برسانید.
آنجا بود که من هم احساس کردم این رضا، رضا چراغی همیشگی نیست. این حرفها را گفت و لحظاتی بعد، برای سرکشی وضعیت گردانهای در خط لشکرمان، عازم تپهی 143 شد
ته کرده بد ساعتی گذشت بیسیم کربلایی شدن رضا را خبر داد
تصور من این است رضا بی تاب دیدار دوستان بود رضا خستگی را خسته کرده بود