هدیه های شعبانیه(19)
بسم الله الرحمن الرحیم
باید زندگی کرد
پسر به بابا گفت می خوام ببرمت کربلا پدر خوشحال شد و قبول کرد کارها برای رفتن انجام شد چیزی نمونده بود به وقت حرکت
پدر به پسر گفت پسر میشه منو ببری روستا
پسر قبول کرد با ماشین بابا رو برداشت و برد روستاشون با هم رفتن قبرستان روستا رفتن بالا سر قبری خاصی
پدر عصای دستش رو می کوبید روی سنگ قبر می گفت ببین زنگوله پا تابوت منو داره میبره کربلا یک بار دوبار سه بار تکرار کرد
تا اینکه پسر به بابا گفت بابا این چیه که داری به این مرده میگی
پدر گفت قصه منو این مرده ماجرای داره
پسر مشتاق شد و خواهان شد
بابا بهش گفت روزی که تو نبودی من به شدت بیمار شدم این دکتر اون دکتر به اتفاق هم گفتند به زودی میمیرم یعنی حداکثر عمر منو شش ماه خبر دادن خویشان ناامید آوردن خونه
من هم با خودم گفتم من باید زندگی کنم همین که خواستم زندگی کنم چند وقت بعد مادرت خبر داد که تو داری میایی فهمیدم که دارم بابا میشم خبر باردارشدن مادرت بین همه پیچید
همین رفیق من اومد به من گفت تو که داری میری زنگوله پای تابوت چیه حالم اصلا مناسب نبود
بهش گفتم چیکار کنم زندگی می کردم قرار نیست که منتظر عزرائیل باشم زندگی میکنم عزرائیل میاد وقتش که بشه جان مرا میگیرد
زمان گذشت آروم آروم تو به دنیا آمدی این که میگفت زنگوله پا تابوت فکرشو بکن از دنیا رفت الان نگاه کن سنگ قبرش را
من به جایی رسیدم خودم تنها نمیتونم بیام تا تو منو نیاری امکان نداره امید به زندگی من مرا تا اینجا آورده