خاطراتم (1)
بسم الله الرحمن الرحیم
اسد شاملو (1)
ساعت 4 بعد از ظهر بود من و داود ذالفقار بیگی توی قرار گاه قلاجه از سمت گردان میثم به سمت ستاد میرفتیم اسد شاملو را دیدیم خوشحال شدیم چون اسد توی عملیات الی بیت المقدس بشدت مجروح شده بود مدتی امکان امدن به جبهه را نداشت دید و بوسی وخوشحالی از دیدار که تمام شد اسد گفت این دفعه اگر شهید نشم دیگه میروم بر نمیگردم خدا هم مسخره دراورده
بهم برخورد امدم جواب بدهم داود مانع شد حرف را عوض کرد ساعتی با هم بودیم از هم جدا شدیم از داود سوال کردم چرا مانع شدی در جواب گفت
مجنون گوشه ای خوابیده بود لیلی از انجا میگذشت کوزه ی مجنون را شکست رفت
مجنون بیدار شد دید کوزه شکسته پرسید کی کوزه را کی شکسته
به اون گفتند لیلی کوزه ات را شکسته
مجنون تکه شکسته ها را برداشت بوسید و به سر و صورت مالید گفتند چکار میکنی
گفت اینها نامه عاشقانه لیلی است
فهمیدم نامه نوشتن اسد را و نهایت پای کانی مانگا جواب گرفت