بسم الله الرحمن الرحیم
هدیه های شعبانیه (1)
پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
مسئول قطار پرسید : پیرزن چکار میکنی؟
پیرزن؛ با لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد گفت :