بسم الله الرحمن الرحیم
سگی پای مرد صحرانشینی را گزید.
مرد صحرا نشین، در حالی که خون از پایش می چکید، به سختی و کشان کشان خود را به خانه رسانید.
شب هنگام مرد بیچاره از درد خوابش نمی برد و آه و ناله می کرد.
او دختر خردسالی داشت که از اوضاع پدرش بسیار ناراحت بود و درحالی که اشک می ریخت به پدرش گفت:
پدرجان تو هم که دندان داشتی، پس چرا آن سگ را گاز نگرفتی؟
پدر رو به دختر کرد و گفت: دلبندم!!!