حکایت زیبا 887
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مىکرد، وقتى مردم شهر به تنگ مىآمدند و دعا مىکردند، آن حاکم ظالم #میمرد و از بین مىرفت!
خلیفه از بس حاکم #فرستاد ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر #بدون_حاکم باشد. اما شخصی نزد خلیفه رفت و گفت: حکومت این شهر حاکم کُش را به من بدهید! خلیفه گفت: مىمیرىها! مرد گفت: عیبى ندارد.
خلیفه او را به حکومت شهر حاکمکُش فرستاد .
حاکم جدید آمد و فهمید بله، علّت درگیر بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم این شهر این است که فقط مال #حلال مىخورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که این مردم هم مثل جاهاى دیگر #حرام_خوار بشوند آنوقت خدا #ظالم را بر آنها #مسلط مىکند و دیگر به دادشان نمىرسد و دعایشان گیرا نمىشود.
با این فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالیاتها را کم کرد و هر چه پول مالیات جمع کرد همه را وسط میدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسید بیاید از این پولها ببرد! مردم هم #طمع برشان داشت و به سمت پولها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پولها #مال_حرام بود آنها حرامخوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خیال راحت به ظلم کردن پرداخت .
پس از مدّتی خلیفه دید که این حاکم جدید نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بیشتر مالیات مىفرستد.
خلیفه علت را جویا شد، حاکم قضیه را اینگونه پاسخ داد : این است که گفتهاند #ظلم_ظالم سببش #نیت_و_عمل خود مردم است.