دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

حکایت زیبا 887

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مى‌کرد، وقتى مردم شهر به تنگ مى‌آمدند و دعا مى‌کردند، آن حاکم ظالم #میمرد‌ و از بین مى‌رفت!
خلیفه از بس حاکم #فرستاد ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر #بدون_حاکم باشد. اما شخصی نزد خلیفه رفت و گفت: حکومت این شهر حاکم کُش را  به من بدهید! خلیفه گفت: مى‌میرى‌ها! مرد گفت: عیبى ندارد.
خلیفه او را به حکومت شهر حاکم‌کُش فرستاد .

حاکم جدید آمد و فهمید بله، علّت درگیر بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم این شهر این است که فقط مال #حلال مى‌خورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که این مردم هم مثل جاهاى دیگر #حرام‌_خوار بشوند آن‌وقت خدا #ظالم را بر آنها #مسلط مى‌کند و دیگر به دادشان نمى‌رسد و دعایشان گیرا نمى‌شود.
با این فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالیات‌ها را کم کرد و هر چه پول مالیات جمع کرد همه را  وسط میدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسید بیاید از این پول‌ها ببرد! مردم هم #طمع برشان داشت و به سمت پول‌ها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پول‌ها #مال_حرام بود آنها حرام‌خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خیال راحت به ظلم کردن پرداخت .
پس از مدّتی خلیفه دید که این حاکم جدید نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بیشتر مالیات مى‌فرستد. 
خلیفه علت را جویا شد، حاکم قضیه را اینگونه پاسخ داد : این است که گفته‌اند #ظلم_ظالم سببش #نیت_و_عمل خود مردم است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی