دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

حکایت زیبا (409)

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
  پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد....
 عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد،

 ...چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و
  بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
 پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی  //  من بگفتم که تو ادم نشوی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۳۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی