دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت امام حسن ع

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه علیه حکایت فرماید:
روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و یاران خویش حضور داشت ، که ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله علیه افتاد که با سکینه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد.
همین که رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود.
در این هنگام بلال حبشى گفت : بنگرید، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه علیه حرکت مى کند.
پیغمبر خدا فرمود: همانا جبرئیل و میکائیل راهنما و نگهدار او هستند.
و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش کرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو میوه و ثمره من ، حبیب و نور چشم من و پاره تن و قلب من
مى باشى ؛ و ... .
در همین بین یک نفر اعرابى - بیابان نشین - وارد شد و بدون آن که سلام کند، از حاضران پرسید: محمّد صلى الله علیه و آله کدام یک از شما است ؟
اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟
حضرت رسول صلوات اللّه علیه ، به یاران خود فرمود: آرام باشید و سپس خود را معرّفى نمود.
اعرابى گفت : من همیشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم .
حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگین شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود که آرام باشید.
اعرابى اظهار داشت : اگر تو پیغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان .
حضرت فرمود: چنانچه مایل باشى ، خبر دهم که تو چه وقت و چگونه از منزل و دیار خود خارج شده اى ؟
و نیز خبر دهم که تو در بین خانواده خود و دیگر آشنایان و خویشانت چه شهرتى دارى ؟
و یا آن که اگر مایل باشى ، یکى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته باشى ، خبر دهد.
اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گوید؟!
حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خیز و اعرابى را قانع ساز.
و چون حضرت مجتبى علیه السلام ، با این که کودکى خردسال بود؛ پیشنهاد جدّش را پذیرفت .
اعرابى گفت : آیا پیغمبر نمى تواند کارى انجام دهد که به کودک خود واگذار مى نماید؟!
پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه علیه لب به سخن گشود و چند بیت شعر خواند؛ و سپس خطاب به اعرابى کرد و فرمود:
همانا تو با کینه و عداوت وارد شدى ؛ لیکن با دوستى و شادمانى و ایمان بیرون خواهى رفت .
اعرابى تبسّمى کرد و گفت : احسنت ، سخنان خود را ادامه ده .
حضرت مجتبى سلام اللّه علیه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسیار تاریک ، که باد سختى مى وزید و ابر متراکمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بین راه بادى تند و صاعقه اى شدید تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با یک چنین حالتى به راه خود ادامه دادى ، تا به این جا رسیدى .
اعرابى با حالت تعجّب گفت : اى کودک ! این حرف ها و مطالب را چگونه و از کجا مى دانى ؟!
آن قدر بى پرده و صریح سخن مى گوئى ، که گویا در همه جا همراه من بوده اى ! ظاهرا تو هم علم غیب مى دانى ؟!
و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقیده قبلى خود دست برداشتم ، هم اکنون از شما مى خواهم که اسلام را به من بیاموزى تا ایمان آورم .
حضرت مجتبى سلام اللّه علیه اظهار نمود: بگو: ((اللّه اکبر))؛ و شهادت بر یگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا رستگار شوى .
اعرابى پذیرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم که خدائى جز خداى یگانه وجود ندارد و او بى شریک و بى مانند است ؛ و همچنین شهادت مى دهم براین که محمّد صلى الله علیه و آله بنده و پیغمبر خداى یکتا مى باشد.
و چون أ عرابى توسّط سبط اکبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه علیه اسلام و ایمان آورد، تمامى اصحاب و نیز خود حضرت رسول صلى الله علیه و آله خوشحال و شادمان شدند.
و آن گاه پیامبر خدا، آیاتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احکام سعادت بخش الهى را به آن اعرابى تعلیم نمود.
بعد از این جریان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى علیه السلام را مى دیدند به یکدیگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وکمالات و اسرار علوم خود را به او عنایت نموده است .(1)

1- الثّاقب فى المناقب : ج 3، ص 316، ح 3، مدینة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۰۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی