دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

شهید علی طاهری دیده بان بازی دراز

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۲۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

خاطره زیر برگرفته از کتاب " بهشت بوی تو می دهد" می باشد که توسط پرستاران زمان جنگ فوزیه گودرزی و مرضیه گودرزی بیان شده است.

 

 
دیده بان " طاهری" را من هنوز هم همه جا می بینم. مگر دوره اش سرآمده؟
- نه. انگار همین الان است. بازی دراز چشمی داشت که حالا پرخون است.
- تن و جان این چشم همیشه بیدار بازی دراز یک کاسه خون شده بود. کی بود یادت هست مرضیه؟
- نه. مگه می شود آدم یادش برود. دیده بان طاهری را می گی؟
- آره ایشان مجروح شده بودبه بیمارستان منتقلش کردند. ما داشتیم کارهایش را انجام می دادیم. ولی انگار ایشان اصلا" این جا نبود.

- کجایید حاج آقا. حالا حالا ها مهمان ما هستند ( من به او گفتم )
- نه خواهر. خدا سببش را فراهم می کند که من در بروم.
- کجا در بروید، ببنید یک جای سالم توی بدن شما هست؟
- نیست که نباشه. امشب شب عملیات است و به وجود من نیاز دارند.
- بله. حتما می دانم. شما اگر نباشید بازی دراز نیست و ... کافیه حاج آقا. شما باید بستری بشوید. با این وضعی که شما دارید نه می توانید دیده بانی بکنید و نه هیچ کار دیگری.
- باشه خواهر گودرزی. هر چه شما بفرمایید.
- روبرگرداند و ما فکر کردیم قبول کرده یادت هست مریضی؟
- آره. ولی نیمه شب وقتی برای سرکشی آمدیم. دیدیم ایشان دارد از بیمارستان در می رود فرار می کند و فرار هم کرد و تا بازی دراز هم نایستاد.
وقتی فردا پاتک عراقی ها پس زده شد و منطقه آرام ترگشت همه فهمیدند که طاهری تک است و بی نظیر چرا که جایی رفته بود که فکرش هم وحشت آور است و از آن جا آتش را هدایت کرده بود. کار دشمن را یک سره ساخته بود، اما هنگام برگشت و طرف سنگرهای خودی از طرف دشمن دیده بان دردید دیده بان های دشمن افتاده بود و در یک لحظه عقاب روحش را گلوله ها و ترکش ها پر داده بودند.
بعد نیروهای خودی پیکر بی پناه افتاده در پناه آفتاب تیزبازی دراز را عقب کشیده و به برادر وزوایی و برادر موحد تحویل داده بودند و  آن ها هم او را به پادگان ابوذر منتقل کردند.
بازی دراز عمر دیده بان طاهری، در بازی دراز کوتاه شد. دود شد و به هوا پرید. نه مرضیه؟ یادت هست این لحظه های سخت آن روزها را که الان خاطره شدند.
خاطره هایی که هنوز هم از جای ترکش ها و گلوله های شان خون می چکد و جای زخم های شان می سوزد.
مرضیه، سکوت کرده بود و شانه هایش می لرزید. من می دانستم، سکوت سرشار از ناگفته هاست...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی