حکایت زیبا 886
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد
👈 زبان گربه ها،
چرا که در محله ما فراوان یافت
می شوند.
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه
، صاحبش فروختش
، اما،
👌گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه!
صاحبش آن را فروخت.
اما
👌صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت😱😱
نزدسلیمان رفت
و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! 😰😰
حضرت پاسخ داد: 👈 خداوند خروس را فدای تو کرد
👌 اما آنرا فروختی
👌، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
👌خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
👌 و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!😞
پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم