دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

حکایت زیبا 886

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت 

ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . 
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . 
اما مرد اصرار کرد 
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ 
جواب داد
👈 زبان گربه ها،
 چرا که در محله ما فراوان یافت
 می شوند.  

گربه امد و از دیگری پرسید 
آیا خروس مرد؟ گفت نه
، صاحبش فروختش
، اما، 
👌گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. 
گربه گرسنه آمد و پرسید
 ایا گوسفند مرد ؟ 
گفت : نه!
 صاحبش آن را فروخت. 
اما 
👌صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! 

مرد شنید و به شدت برآشفت😱😱
نزدسلیمان رفت 
و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم  کاری بکن ! 😰😰

حضرت پاسخ داد: 👈 خداوند خروس را فدای تو کرد
👌 اما آنرا فروختی
👌، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
 پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! 

حکمت این داستان :
👌خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
👌 و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!😞
 پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۲۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی