دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

شهید باکری 43

يكشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۳۶ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم
*دیدار با روئین تن*

"امروزصبح *صحرای دزفول* مملو ازسپاهی وبسیجی بود ؛ همه آمده اند به *صبحگاه مشترک لشکرعاشورا؛*  همه گروهان ها وگردانها باهمه تخصص ها ؛پیاده ، ادوات ،توپخانه و....

آخه قراربود *مهدی باکری* ،  *فرمانده لشکر* برای همه سخنرانی کند.

من تا آن زمان ، نه فرمانده لشکر دیده بودم ونه مهدی باکری .

اسم مهدی که می آمد مو بر تن آدم سیخ می شد وهمه  به وجد می آمدند.

مسئول اطلاعات وعملیاتمان می گفت ، عراقی ها از مهدی خیلی می ترسند ؛ اومی گفت خودم در شنود بی سیم بعثی ها شنیدم که می گفتند برای *جنازه مهدی* از طرف *فرماندهان ارتش بعث* جوائز سنگینی تعیین شده است .

همینجورصحبتها باعث شده بودکه فکر کنم مهدی باکری یک آدم متفاوتی با تیپ وهیکل خاصی است که تاکنون مثلش را ندیده ام.
  من وامثال من که برای اولین بار قراربود فرمانده لشکر عاشورا ؛ مهدی باکری را ببنند ، منتظردیدن  *آدم روئین تنی* در حد واندازه *رستم وسهراب* بودند.

💫همه منتظر بودند .
همه چشم ها بسوی معبر وردی فرمانده مهدی.

درست سر ساعتی که از قبل اعلام شده بود ، *تکبیر وهلهله شادی لشکریان عاشورا ، در آسمان پیچید*؛چنانکه گوئی *اهل آسمان نیز با بسیجیان همراه شده بودند*.اما دراین میان چشم من به *معبر* بود که *ورود فرمانده غول پیکروپرآوازه و روئین تن* را به تماشا به نشینم اما با دیدن یک *بسیجی بسیارمعمولی* و لاغر اندام ؛با *لباس کهنه بسیجی*، انتظارم به پایان رسید.

با خود گفتم:
فقط همین؟
 مهدی باکری !؟

فرمانده لشکرعاشورا که اسمش لرزه برجان دشمن انداخته است ، همین؟!

اما هنوز فکرمی کردم شاید با لحن وگفتار پرطنین اش ، *ویژبودن مهدی* را درک خواهم کردکه نا گاه با صحنه عجیبی مواجه شدم که *راز اقتدار مهدی* را برایم ترجمه کرد.

واقعا عجیب بود والان که از آن واقعه بیش ازده ها سال می گذرد ، هنوز آن صحنه برایم *بی مثال* مانده است.
آری!  با همین چشمان خودم دیدم که وقتی مهدی باکری ؛ فرمانده نامآور لشکر عاشورا به پشت تریبون رسید ، قبل از هیچ اقدامی، *خم شد* و *پتوی سربازی* کهنه ای را که به احترام فرمانده ، *زیر پایش انداخته بودند* ، برداشت وبا وقار ومهارت خاصی آنرا تکان داد وخیلی آرام تایش کرد وبجای زیر پایش ، بر *روی تریبون* نهادوآنگاه با لحنی آرام جمله ای را گفت که هرگاه ودر هر شرایطی به هرکسی نقل کرده ام ،هم *اشک ازچشمان من سرازیر می شود وهم اشک مخاطبم*.

بخدا سوگند همین الان هم با چشمان اشک آلود صدای ملکوتی اش در گوشم می پیچد که او می گوید:

*"خاک بر سرت مهدی آدم شده ای که بیت المال را به زیر پایت انداخته اند؟"*

ای خاک عالم بر سر من که نه مردم و....
برگی ازخاطرات یوسف سلطانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۱/۱۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی