دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

۵۹ مطلب با موضوع «باکری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزیـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشکر بود و جلودار دیگران.
با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره شمالی و جنوبی شدیدتر شـد.
سرانجام جزیره مجنون آزاد شد. یکی از اسرا، سرتیپ درشت اندامی بـود کـه هنـوز مبهوت و متحیر مینمود. سرتیپ وقتی فهمید حمید بـاکری، آن جـوان ترکـهای و سادهپوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمیشـد اسـیر ایـن جوانـان شده باشد. رو به یکی از بسیجیان عربزبان گفت: »شما چه طـوری خودتـان را بـه اینجا رساندید؟«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۰۶:۴۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب نورِ سرخش را از هور و نیزار برمـیچیـد. صـدایی جـز خـش خـش نیـزار نمیآمد.

اسماعیل به هور چشم دوخته بود؛ انگار به یک تابلوی نقاشی نگاه میکـرد.
اما این تابلو یک چیز کم داشت؛ یک بلم!
اسماعیل، منتظر آن بلم و سوارانش بود. احمد آمد، کنارش نشست و گفت: »تـو چیزی میبینی؟«
اسماعیل، نومیدانه سر تکان داد. احمد گفـت: »نگـاه کـن. آقـا مهـدی هـم دارد نگران میشود. میبایست تا حالا میآمدند«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۹:۱۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی برای سرکشی به اورژانـس آمـد. صـولت و قـدیر و دیگـر نیروهـای واحـد بهداری به استقبالش رفتند. مهدی در حال خـوش و بـش کـردن بـا آنهـا بـود کـه چشمش به کنار یکی از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدیر، رد نگاه مهـدی را گرفت. تودهای زباله تلمبار شده بود و مگسـهای زیـادی روی آن وول مـیخوردنـد.
مهدی سر تکان داد و گفت: »برادرها، بروند سر پست و کارشان«.
بسیجیها متفرق شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۰۸:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

صولت به بدنش کش و قوس داد و سپس کنار قدیر بر لب هور روی زمین پهـن شد. قدیر، پاهای لختش را از آب بیـرون کشـید و گفـت: »چـه شـده... زهـوارت در رفته؟«
نرمه بادی وزید و نیزار چون حریری طلایی به بازی درآمد و خش خـش خـوش آهنگش در فضا موج انداخت.
صولت، دلش از خنکای بادی که عرق تنش را خشک میکرد، غنج مـیرفـت. بـا خوشحالی گفت: »پس چی؟ الکی که نیست. آخر سر تمام شد«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۰۹:۳۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وحید توی اتاق کز کـرده بـود. نمـیدانسـت چـه کـار کنـد. بـه خـودش لعنـت
میفرستاد که چرا به آقا مهدی بی احترامی کرده اسـت. یـاد شـوخی ها و سـربه سـر
گذاشتناش با آقا مهدی که می افتاد بیشتر خودخوری میکرد. بغض کرد. ناگـاه درِ
اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحید ترکید. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای
پردة لرزان اشک میدید. مهدی، دست بر شانة وحید گذاشت و گفـت: »گریـه نکـن
بسیجی، مگر چه شده است؟«
وحید هق هق کنان گفت: »مرا ببخش آقا مهدی...«
مهدی خندید. وحید به مهدی نگاه کرد. دوست داشت ساعتها به صورت خنـدان
و چشمان قهوه ای روشن او نگاه کند و چشم برندارد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۰ ، ۰۶:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وحید در حال نقاشی بود که تکه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزید. بـا عصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد که حسین را دید. زبانش از خوشحالی بند آمد. از روی داربست پرید پایین. حسین را بغل کرد. با حسین از کودکی دوست بود. وحیـد میدانست که او فرمانده یکی از گردانهای لشکر است.
حسین گفت: »چه طوری پیکاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۲۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وحید سرش شلوغ بود. کشیدن تصاویر شهدا، تمام وقت او را پر کرده بود. وقـت نمیکرد در پادگان بگردد و دوست جدیدش را پیدا کند. چنـد بـار موقـع کشـیدن تصویر شهدا، مهدی به دیدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ایـن در و آن در صحبت کرده بودند. چند بار هم دیده بود که مهدی با حسـرت بـه تصـویر شهدا نگاه میکند و حس غریبی در چهرهاش نشسته است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحید بیحال و کلافه از گرما در حـال گـذر
از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ
پارهها و زبالههای دور و اطراف ساختمان بود.
وحید آهسته جلو رفت و زد به گُردة مهدی. مهدی برگشت و هـر دو در آغـوش
هم گره خوردند. وحید گفت: »چه طـوری اخـوی؟ ایـن چنـد روزه خیلـی دنبالـت
گشت؛ اما پیدات نمیکردم«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۷:۵۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

االله بندهسی6
حوصلة وحید داشت سر میرفت. نیم ساعت میشد که چشم بـه جـاده دوختـه بود. برای هر ماشین که مـیگذشـت، دسـت بلنـد مـیکـرد؛ امـا هـیچ کـدام ترمـز نمیکردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستارة قطبی در شمال میدرخشید. ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری میکرد که چرا برای برگشتن بـه پادگـان دیر کرده است. از دور، نور ماشینی را دید که نزدیک میشد. خدا خدا کرد کـه ایـن ماشین نگه دارد. ماشین نزدیک شد. دست بلند کرد و با صدای بلند گفت: ـ پادگان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

نشستهام کنار آقا مهدی و بغلش کردهام. دستانم خیس خون است. آقـا مهـدی،
لبخند بیرنگی میزندو میگوید: »دیدی ابراهیم، خدا ما را هم از زیـر آتـش نمـرود
گذراند«.
میگریم و به جاده چشم میدوزم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۷:۳۷
داود احمدپور