دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۰۸۵ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

کار هر اندازه سخت باشد، حساب‌وکتاب آن آسان‌تر است

🔹وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. 

🔸دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌‌نام نمودند. 

🔹برادر بزرگ‌‌تر که پخته‌‌تر بود به اسم هیزم‌‌شکن ثبت‌نام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. 

🔸برادر کوچک‌تر بر بزرگ‌تر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌نام کردی که سنگین است و برای بی‌هنران است؟ 

🔹برادر بزرگ‌تر گفت: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۲۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
حکایتی بلند اما ارزش صدبارخوندن داره

علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی می کرد! به همین دلیل او را علی گندابی صدا می کردند. علی گندابی چهره ای زیبا بهمراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد.

لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود،برای مثال یکروز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت.

 یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوان های همدان بود،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۳۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد 
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری ، هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت ! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : می دانی آن مرد ، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۵۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهل بیت آورده بودند، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند. یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید.
معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده، به خدمت سربازی رفته، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است.
مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده، به ایران آمده، در قم اسکان داده شده، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است.
این مادر بیچاره، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده، به خدمت بی بی عرض می کرده: بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم.
آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده، برای پسرش دعا کرده، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده، بی اختیار جیغ کشیده، پسرش نیز متوجّه مادر شده، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است.
پس از این رخداد جالب، توسّط سازمان بین المللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

مباشر (وکیل) سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهر سازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهر ساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌ نام نمودند. برادر بزرگ‌ تر که پخته‌ تر بود به اسم هیزم‌ شکن ثبت‌ نام کرد و برادر کوچک به نام جواهر ساز شغل خود در دربار ثبت نمود. برادر کوچک‌ تر بر بزرگ‌ تر خرده گرفت که چرا وقتی که تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌ نام کردی که سنگین است و برای بی‌ هنران است؟ برادر بزرگ‌ تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی!
هیزم‌ شکن هر روز صبح تا شب به جنگل می‌رفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع می‌کرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوشگذرانی با کنیزکان دربار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

 محاکمه دزد

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: «ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ!»

ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ می‌دانی ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ می‌دانم ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ آن را ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ می‌کنم.»

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ باید ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کنید ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شود ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ.»

ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ حدود پانصد ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ که ﻗﺎﺿﯽ آن را ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۴:۲۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 

نقل از علامه طهرانی: 
یکی از اقوام‌ ما که‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ کرد: 
در ایامی که‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد.
مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ کاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیک‌ به‌ صحن‌ یک‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛
از معالجۀ اطبّای کاظمین‌ که‌ مأیوس‌ شدند یک‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یک‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۱۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .
اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند
بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
موفقیت‌هایی که
آدم‌های صبور
بدست می‌آورند،
همان‌هایی هستند که
توسط آدم‌های عجول
رها شدند ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۲۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
گفته می شود وقتی قاضی از قاتل انور السادت (رئیس‌جمهور مصر) که عضو گروه جهاد اسلامی بود می پرسد چرا او را کشتی؟
 قاتل جواب میدهد:
 او یک سکولار بود.
قاضی می پرسد:  سکولار یعنی چه، آیا  می دانید؟ قاتل می گوید: نه نمی دانم!

🔹در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برنده جایزه نوبل) قاضی از ضارب می پرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟
 ضارب می گوید: به دلیل نوشته‌هایش، خصوصا کتاب بچه های محله ما. 
قاضی می پرسد: شما کتاب را خوانده اید؟ ضارب می گوید: خیر! فقط شنیده ام کتاب خطرناکی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۳۵
داود احمدپور